ظهر عاشوراست
دشمن فرصت نماز خواندن هم به سپاه امام نمى دهد. حسین به نماز مى ایستد تا با ابراز نیاز به آستان ((اللّه ))، سرود بى نیازى از هر کس جز او را بر بام بلند زمان ، برخواند و زمزمه عشق را ترنّم کند.
سعید بن عبداللّه یکى از همراهان امام خود را سپر بلا مى سازد و سینه خود را آماج تیرها قرار مى دهد تا آن بزرگوار آسیب نبیند. هدف تیراندازها، خود ((حسین )) است ولى تیرها به امام نمى خورد و سراپاى سعید، غرق در خون است ، سعید که اینک زیر باران تیرها، از تیرگیها پاک شده و در جوى خونى که از او جارى است ((غسل شهادت )) کرده است ، بى رمق و بى حال بر زمین مى افتد و این پیام بر لب دارد:
((خدایا! از من به پیامبرت سلام برسان و به او بازگوى که از این تیرهاى جانسوز، در راه دفاع از فرزندش که دفاع از ((انسانیت و آزادى )) است چه ها کشیدم )).
و در این دمادم ، مجاهدى پیر و سالخورده که خون در رگهایش هنوز جوان و جارى است ، نه چون نهرى راکد، عفن ، ساکن و ساکت ، بلکه رودى پرخروش و پرالتهاب از خون در رگهایش مى دود، با شمشیر آخته به آنان حمله مى کند و مى خواند:
((من ، حبیب ، پسر مظاهرم ، فرزند سوارکار میدان نبردم ، در آن هنگام که آتش جنگ برافروزد. شما گرچه از نظر نیروى رزمى و نفرات جنگجو از ما بیشتر و نیرومندترید، لیکن ما از شما پرشکیب تر و پرهیزکارتریم ، ما با حق آشکار پیوند خورده ایم و سخن و منطق ما، از روى آگاهى است و نیرومندتر و استوارتر...)).
در گرماگرم این پیکار، شمشیرى بر فرق ((حبیب بن مظاهر)) فرود مى آید، موهاى سپید صورتش ، از خون ، رنگ مى گیرد، دست را بالا مى آورد تا خون را از برابر دیدگانش پاک کند تا بهتر بتواند صحنه نبرد، دوست و دشمن و حریف رزمى را تشخیص دهد و بازشناسد که ... نیزه اى او را از کار مى اندازد و پیکرش بر خاک مى افتد.
رمقى در تن دارد. خرسند است که ((جان )) را در راه خوبى از دست مى دهد. از این داد و ستد که جان مى دهد و حیات جاودانه و ابدى مى ستاند شاد است و راضى . احساس غبن و زیان نمى کند؛ چون مى بیند که جانش در باتلاقى و شنزارى و یا کویرى فرو نمى رود که آن را هیچ سودى نباشد، بلکه پاى نهال ((حقیقت ))، خونش را مى ریزند و از این درخت ، میوه هاى آگاهى و حرکت و حیات و خلود به بار خواهد آمد. با چشمان خون گرفته اش همه جا را به رنگ خون مى بیند. حسین بر بالین او مى نشیند همچنان که بر بالین هر کشته و شهیدى از یاران حاضر مى شود تا ((شکوه شهادت شگفت )) را بر او تبریک گوید.
اینک ، فدایى دیگرى مى خواهد بجنگد. تهاجمى علیه شرک مجسّم و پیکارى بر ضد هوسهاى خودکامه زرپرستان گوساله پرست که فریب سامرى را خورده اند و بانگ ناخوشایند گوساله طلایى ، آنان را به اینجا کشانید.
سالخورده است ، موهاى سفید و پرپشت ، سر و صورت او را فراگرفته و ابروان سفید و انبوهش ، جلوى چشمش را پوشانده است .
((انس )).
وقتى نوبت مبارزه به او مى رسد، نزد حسین رفته و از حضرتش اجازه نبرد مى خواهد. آنگاه براى اینکه موهاى درهم و انبوه ابروان ، جلوى چشمش را نگیرد، با دستمالى آنها را به روى پیشانى خود، محکم مى بندد و آماده قدم نهادن در جبهه نبرد مى شود. شما در چهره پرشور این پیرمرد سالمند چه مى خوانید؟ آیا شکوه ایمانى که این پیر سالخورده را چونان جوانان ، شاداب و زنده دل و مهاجم ساخته است ، شما را جذب نمى کند؟! من که از صحنه این روز، براى شما گزارش مى دهم ، سخت ، شیفته هیبت ملکوتى این گوشه از حادثه سراسر اعجاب و سراسر تحسین کربلا قرار گرفته ام ، دلى سخت تر از فولاد مى خواهد که از این منظره ، منفجر نشود و نترکد.
چه سوزان و گدازان نغمه سر مى دهد این عشق !
چه پرخاشجو خراب مى کند و مى سازد این ((عقیده )).
و چه الهامبخش است این ((خدا)) که کانون همه زیباییهاست ، که پیر سالمندى را به قربانگاه مى کشد، که در شعله هاى عشق مى سوزاند، که ... ولى چه مى توان کرد با ((دلهایى که به قساوت در افتاده اند و چون سنگ ، بلکه سخت تر از سنگ شده اند. بعضى از سنگها شکافته مى گردد و از درون آن ، نهرهاى آب ، روان مى گردد و برخى دگر از سنگها، از هراس و خشیت خدا فرو مى ریزد)) ولى دلهاى سخت تر از سنگ را با کدام سرانگشت اعجازگر مى توان گشود و بارقه اى از ((ایمان )) و جرقه اى از پرتو خدایى بر آن تاباند؟
وقتى حسین ، ((انس )) را در این حالت مى بیند، اشک در دیدگانش حلقه مى زند و دعایش مى کند که :
((خدایا! جهاد و تلاشش را پاداشى بزرگ بخش )).
و با نگاهش که سرشار از سپاس و رضایت است ، این پیر روشن ضمیر دل زنده را که رو به ((میدان )) مى رود، بدرقه مى کند. پیرمرد در میدان ، رزمى جسورانه مى کند و در این مسیر، موهاى سفیدش خونرنگ مى شود و تمام توانش همراه خونى که از اندام این مجاهد پیر، بر پیکرش جارى است بر زمین مى ریزد و رادمرد، پس از نبردى پرشور، از پاى درمى آید.
((مرگ ))، نقطه پایانى است که خط همه زندگیها به آن منتهى مى شود، ولى همه از یک مسیر نیست . ((هزار و یک )) راه است و ((یک )) پایان و آن مرگ است ، اما،
((باید چگونه مرد، تا جاودانه زیست ؟
و... عفریت مرگ را
در پیشگاه زندگى پرغرور خویش
خوار و زبون نمود؟...)).
باز هم قربانى دیگر،
((عابس ))!
عابس بن ابى شبیب شاکرى .
مردى است بزرگوار، شجاع ، سخنور، پرهیزکار، شب زنده دار و متهجّد. و از چهره هاى برجسته شیعه است که در ولایت امیرالمؤ منین (علیه السّلام ) به مرحله اخلاص و عشق رسیده است و در نهضت مسلم بن عقیل هم در کوفه از پیشتازان پیوستن به صف انقلاب و جبهه حسینى بوده است .
اینک ، روز عاشورا، روز آزمون بزرگ عقیده و اخلاص و وفاست .
جمعى از یاران امام ، در خون طپیده اند.
جنگ و درگیرى شدّت یافته ، تنور رزم ، شعله ور است .
عابس ، قدم به پیش مى نهد، چرا که میدان ، رزم آور مى طلبد.
غلامش ، ((شوذب )) هم همراه اوست . شوذب نیز، از چهره هاى سرشناس شیعه و حافظان حدیث و یاران على (علیه السّلام ) و تکسواران میدان هاى نبرد است .
از او مى پرسد: شوذب ! چه خواهى کرد؟ در دل چه دارى ؟
چه خواهم کرد؟! جز اینکه همراه تو و در کنارت ، در دفاع از فرزند دختر پیامبر، بجنگم تا کشته شوم .
جز این هم نسبت به تو گمان نمى رفت .
اینک در پیش روى اباعبداللّه بجنگ تا تو را هم همچون دیگر اصحابش به حساب آورد و من هم تو را به حساب آورم ، اگر کسان دیگرى هم با من بودند که نسبت به آنان ولایت داشتم ، خشنود مى شدم که پیش از من به شهادت برسند و من اجر تحمّل شهادتشان را داشته باشم و به حساب بگذارم . امروز، روزى است که با تمام توانمان ، باید ((اجر)) طلب کنیم . بعد از امروز، دیگر عملى نیست . از این پس ، حساب است نه عمل .
آنگاه ، عابس شاکرى ، خدمت امام مى رسد، سلام مى دهد و مى گوید: ((یا اباعبداللّه ! به خدا سوگند! اینک در روى زمین ، هیچ کسى از دور و نزدیک ، در نظرم عزیزتر و محبوبتر از تو نیست .
اگر مى توانستم با چیزى عزیزتر از جان و گرانبهاتر از خونم از کشته شدن تو جلوگیرى کنم ، چنان مى کردم .
سلام بر تو اى اباعبداللّه !
گواهى مى دهم (یا: شاهد باش ) که من بر راه و روش و هدایت تو و پدرت هستم ...)).
آنگاه با شمشیرى آخته و تیغى عریان ، به سوى دشمن مى رود، در حالى که به پیشانى اش ضربتى خورده است ، هماورد مى طلبد.
آنان که او را مى شناسند و دلاوریها و حماسه هایش را در معرکه نبرد، شاهد بوده اند، شهامت به میدان آمدن ندارند و به یکدیگر هشدار مى دهند که : این ، شیر شیران است ، او فرزند ((ابى شبیب )) است ، کسى به جنگش نرود.
عابس ، همچنان در میدان ایستاده است و ندا مى دهد:
آیا مردى نیست ؟... آیا مردى نیست ...؟
... باز کسى به میدان نمى آید.
((عمر سعد))، بر سر نیروهاى خود فریاد مى کشد:
واى بر شما! ... سنگبارانش کنید.
(شگرد و شیوه عاجزانى که از نبرد رویاروى و تن به تن با شیرمردان ، وحشت دارند و مى گریزند).
از هر سوى ، سنگبارانش مى کنند.
عابس که چنین مى بیند، زره و کلاهخود را از تن و سر برمى گیرد و پشت سر خود مى اندازد، آنگاه بر آنان حمله مى برد.
بیش از دویست نفر را از میدان ، فرارى مى دهد. آن بزدلان از دم تیغش مى گریزند، دوباره جمع مى شوند و سرانجام از اطراف بر او حمله ور مى شوند و عابس ، در نبرد یکتنه با آن گروه مهاجم به شهادت مى رسد.
سرش را از پیکرش جدا مى کنند و عدّه اى در حالى که با هم نزاع دارند و هر کس ادعا مى کند که : من او را کشته ام ، سر پاک آن سرباز پاکباز حق را پیش عمر سعد مى برند.
عمرسعد مى گوید:
بى خود نزاع نکنید، او را یک نفر نکشته است ، او را همگى شما کشته اید...
و با این سخن ، آنان متفرق مى شوند.
نیمروز است و خورشید زمین را مى گزد و در تاریکى هاى ستم آلود و افسون آمیز، اینک ((روز)) مى ترکد و بر این دشتى که آسمان خسیس از باریدن بر آن دریغ مى ورزد، اینک بارش خون است که سیرابش مى کند.
حسین ، غلام و خدمتکار ترکى دارد که نیکو قرآن مى خواند و آشناى به آن است ، مدتهاست که خالصانه ، خدمتگزارى امام را به عهده دارد و همین افتخار او را بس . خود را به حضور امام مى رساند و اجازه نبرد مى خواهد تا خون خویش را با خون دیگر شهیدان بیامیزد و آخرین تیر ترکش خود را در راه مولا برگیرد و ((جان )) را عاشقانه نثار راه حق و عدل و برابرى کند.
روى در روى امام ، ملتمسانه و بى صبرانه در انتظار پاسخ مساعد و اینک ... روانه میدان .
شروع نبرد است و این حماسه بر زبان :
((از ضربت تیغ تیز و نیزه ام ، از دریا شعله خیزد و از پیکان و تیر من ، آسمان پر مى شود و آن دم که تیغ عریان در دست من رقص کنان به چپ و راست بگردد، قلب حسود بدخواه از بیم آن بترکد و زهره اش آب شود...))
و پس از پیکارى خونین بر زمین مى افتد. حسین ، خویش را بر بالین او مى رساند و در کنارش مى نشیند و در اندوه مرگ این غلام وفادار، مروارید اشکش بر چهره مى غلتد، صورت بر صورت غلام خویش مى نهد و بر آن بوسه مى زند. چه فرقى مى کند که نژاد و رنگ و زبان ، سفید یا سیاه ، عرب یا عجم ، رومى یا زنگى ... آنچه اینجا ملاک ارزش است هیچ کدام از اینها نیست ، بلکه عقیده و ایمان است و همین برابرى نژادها، زبانها، رنگها، لهجه ها و قبیله ها است که اسلام از آن دفاع کرده و آغوشش را به روى هر کس که پذیراى این ((ایمان )) باشد، بازمى گذارد و همین نیز رمز بسى از موفقیتها و پیشرفتها و گسترشهاى این آیین است .
و حسین ، در صحنه نبرد و در میدان کارزار، این آموزش دینى و انسانى را به کار مى گیرد و سپاسى و ستایشى و تقدیرى همسان ، نسبت به همه یارانش ، از پیرمرد تا نوجوان ، از رئیس قبیله تا غلام ترک یا سیاه روا مى دارد.
لیست کل یادداشت های این وبلاگ