جمعه 88 دی 4 , ساعت 2:13 عصر

حرّ 
روز عاشوراست .

در نخستین لحظاتى که خورشید به کربلا مى نگرد و دشت را زیر نگاه خویش دارد، در اردوگاه دشمن ، آمادگى براى حمله به چشم مى خورد، منتظر فرمان حمله اند، گاه گاهى در میدان ، جولانى مى دهند و گرد و غبارى برمى انگیزند تا با ایجاد رعب و وحشت ، در روحیه حسین و یارانش ، تزلزل ایجاد کنند.
در همین اثنا، وجدانى بیدار مى شود و ابرهاى تیره ، از آسمان اندیشه یک فرمانده کنار مى رود و تولدى دیگر محقق مى شود و آن ، وجدان بیدار ((حرّ ریاحى ))
است .
((حرّ)) که در اردوگاه دشمن است و فرماندهى یک واحد هزار نفرى از سپاه کوفه را به عهده دارد، درگیر کارزار سختى است و نبردى پرشور در درونش ‍ برپاست . میدان این نبرد دشوار و مردافکن ، در درون اوست .
از یک سو حسین را مى شناسد و راه و هدفش را و بر ((حق )) بودنش را و از سوى دیگر، عمق فاجعه اى را که مى خواهد به وجود آید، لمس مى کند و زشتى دست آلودن به خون پاک حسین و یارانش را باور دارد و در دل ، تنفرى شدید از ابن زیاد و یزید و کارهاشان . کوششى پیگیر دارد که بر جاذبه هاى دروغین و در عین حال نیرومند زندگى غالب آید و گام در راهى بگذارد که فرجام آن ، ((بهشت برین )) است . از سوى دیگر هم ، ریاست و مقام و زر و زندگى تجملاتى ، سخت در منگنه ، قرارش داده است و در تنگناى ((انتخاب )) است .
دو جاذبه نیرومند در صحنه است ، همچون دو قطب متضاد مثبت و منفى . و در این میان ، ((حرّ)) یک ((نوسان )) است ، یک ((تردید)) است و یک ((عقربه سرگردان )).
به یاد سخن آموزگار قرآن خود مى افتد که سالها پیش در گوش حرّ خوانده بود: ((هرگاه بین دو کار، مردّد شدى و تشخیص حق بر تو دشوار گشت و وسیله اى براى سنجش آن نداشتى ، ببین ، هر کدام از آن دو به تو سود مادى نمى رساند، حق همانست ...)).
و حرّ مى بیند که در سپاه یزید، سخن از وعده هاى زر و سیم و ریاست و حکومت است و تشویقها براى کشاندن مردم به سوى خود و نشان دادن چشم اندازهاى زیبا و آینده هاى درخشان و... اما از سوى حسین ، هیچ یک از اینگونه نویدها داده نمى شود و سود دنیایى هم در کار نیست و سخن از کشته شدن است و آماج تیر و شمشیر قرار گرفتن .
این شناخت ، فِلِشى بود که ((حرّ)) را به سوى جبهه حسین ((راه )) مى نمود.
((حرّ))، تصمیم مى گیرد که به گروه هواداران حسین بپیوندد و در کنار اصحاب انقلابى و آزاده حسین ، که هر کدام سمبل افتخار و شرف اند، قرار گیرد و از مرز ((پوچى )) و ((هیچى )) گذشته ، به ((حقیقت )) بپیوندد. این تصمیمى نیست که یک مرتبه در ذهن حرّ جرقه اى بزند و از نظر روانى ، تصمیمى ((خلق الساعه )) باشد بلکه زمینه این آهنگ ، از سالها پیش در وجود و نهادش نهفته است ، حرّ به اجبار و اکراه ، وادار به بیعت با یزید شده است و از اینکه از طرف او بر منصبى گماشته شده است ، احساس نگرانى و ناراحتى مى کند و همواره ، شکنجه وجدان درونى خویش را مى چشد.
تصمیم حرّ براى گسستن از یزید و پیوستن به حسین (علیه السّلام ) گرچه در ظاهر یک تصمیم ناگهانى به نظر مى رسد، اما سالها همچون نهالى در خاطر حرّ، جوانه زده و رشد کرده است و اینک چونان درختى تنومند، بارور گشته است و میوه اش ‍ ((حرّیت )) است و ((حرّ)) را ((حرّ)) و ((آزاد)) مى کند.
حرّ، در دل مى خواهد که به جبهه حسین (علیه السّلام ) که جبهه حق و عدل و حیات و جهاد و جاودانگى است ، بپیوندد و آمدن شمر به کربلا، با فرمان قاطع براى جنگ با حسین و کشتن این بزرگ مرد، که در زمان سکوت مرگبار مردمى که در مقابل حاکمیّت ظلم ، تنها به فکر شهوت و شهرت و آب و نان خویشند، قامت اعتراض برافراشته است و بر مظاهر فریبا و ناپایدار و گذراى زندگى این سرا، پشت پا زده است ، آخرین قطره ایست که پیمانه تحملش را لبریز مى سازد، مى بیند که پس از اندک مدّتى ، پیکار جدّى که او از ابتدا چنین گمانى به آن نداشته آغاز مى شود و به ناچار باید در صف قاتلین امام ، بجنگد و با این درگیرى و دست آلودن به خون پاکان ، بدنامى را در این دنیا و دوزخ را در آن دنیا، براى خویشتن برگزیند.
((حرّ))، در آستانه این تولد مجدد و در اندیشه انتخاب راهى است که مى بایست تنها بپیماید.
طوفانى مهاجم و موجى خروشان و خشمگین ، در درونش برپاست و یک لحظه آرام ندارد. این حالت ، در هرکس که بر سر یک دو راهى حسّاس قرار گیرد و در آستانه یک انتخاب بزرگ و سرنوشت ساز و بنیادى باشد، وجود دارد.
و اینجاست که ((اختیار)) و ((اراده )) که امانت عظیم خداوند نزد انسانهاست ، در برگزیدن راه و بیراهه ، ایفاى نقش مى کند و سرنوشت انسان را رقم مى زند.
حرّ، در اندیشه این ((پیوستن به صف حسین )) است و مى لرزد. یکى از هم قبیله هاى آشنایش ، مى پندارد که حرّ از جنگیدن بیمناک است ، مى گوید: اى حرّ! من تو را ترسو نمى دانستم ، شجاعت و بى باکى و دلاورى تو، میان عرب ، ضرب المثل است . اگر از من درباره شجاعترین رزمندگان بپرسند، هرگز از نام تو نمى گذرم ، اکنون چگونه از این گروه اندک شصت هفتاد نفرى که در محاصره کامل ما هستند، بیم دارى ؟
از خدا بیم دارم .
براى چه از خدا؟
چون مى خواهند مردى مظلوم را به قتل برسانند و به ناحق ، خون پاکى را بر زمین بریزند و فریاد شورانگیز حسین را خاموش سازند.
حسین مظلوم نیست ، بلکه ظالم است چون بر خلیفه شوریده و قصد اخلالگرى و ایجاد ناامنى دارد تا آتش جنگ داخلى را بین مسلمانان شعله ور سازد.
این وضع ، صلح و آرامش هست ولى براى یزید و عمال جیره خوار او و وابستگان به دستگاهش ...

اکنون چه قصد دارى ؟
((حرّ))، با صلابتى آهنین پاسخ مى دهد:
((مى خواهم از دو راهى بهشت و دوزخ ، راه بهشت را برگزیده و به حسین ملحق شوم ، اگرچه قطعه قطعه شوم و مرا در آتش بسوزانند؛ چون مرا بر آتش ‍ دوزخ ، شکیبایى نیست ...)).

اگر سپاه کوفه و نیز افسران ارتش و فرماندهان سپاه ، کمترین بویى ببرند که حرّ در سر، هواى دیگرى دارد، او را به عنوان ((خیانت )) و ((جاسوسى ))، اعدام خواهند کرد، یا او را نزد یزید خواهند فرستاد.
... سرانجام ، در مقابل چشمهاى مبهوت و نگران هزاران سرباز نهیبى به اسب خویش مى زند و خود و پسرش به اردوى حسین مى پیوندند. ((حرّ اینک در برابر خیمه هاى اردوگاه حسین است )). با این تغییر ((جهت )) و پیوستن به جبهه حرّیت و آزادى ، ((توبه )) کرده است ، چه ، او توبه را فقط استغفار زبانى نمى داند، بلکه بازگشت از باطل به حق و پشیمانى از گذشته و تدارک و جبران زیانهایى که به بار آورده است ، در نظر او از مفهوم سازنده توبه ، جدا نیست .
((فرزند پیغمبر! جانم فداى تو باد! من همان کسم که راه را بر تو گرفتم و بر دل خاندانت ترس ریختم ، اینک ، آگاهانه و از روى شناخت به سویت آمده ام و مى خواهم که با فدا کردن جان در رکاب تو و در راه آرمان و هدف مقدس تو، توبه کنم ، آیا توبه ام پذیرفته است ؟)).
حرّ، چند لحظه میان یاءس و امید است و پس از گذشتن این لحظه ها که در نظرش بسى طولانى مى نمود، مى شنود:
آرى اى حرّ! خداوند توبه ات را پذیراست .
حرّ آهنگ حرکت مى کند...
از اسب فرود آى و دمى بیاساى و ساعتى استراحت کن .
پاسخ مى دهد:
پیش روى تو، سواره باشم بهتر است تا آنکه پیاده . سوار بر اسب با اینان پیکار مى کنم و سرانجام هم بر زمین فرود خواهم آمد.
امام :
هرچه مى خواهى بکن که آزادى .

حرّ، بدون آنکه از اسب فرود آید، براى ((نمودن )) توبه اش ، به میدان مى رود. در راه به انتخاب بزرگى که کرده و خود را از ((هیچ )) تا ((همه )) رسانده است ، مى اندیشد. به یاد مى آورد لحظه اى را که از کوفه خارج مى شد تا به سوى حسین آید و به فرمان ((امیرکوفه )) راه را بر او بگیرد و مانع از ادامه پیشروى شود، از پشت سر ندایى شنید که :
((بر بهشت جاودان بشارتت باد اى حرّ!)).
به پشت سر نگاه کرد تا صاحب صدا را بشناسد و... کسى را ندید، با خود گفت :
((من به سوى جنگ و درگیرى با حسین و بستن راه بر او مى روم این بشارت به بهشت ، چه معنایى تواند داشت ؟ ...)).

و اینک مى بیند که آن سروش غیبى که آنگاه ، به بهشت مژده اش مى داد درست بوده است و او در راه تحقق آن بشارت است و تا رسیدن به آن هدف ، بیش از چند گامى فاصله ندارد.
در مقابل ارتش و سپاه دشمن مى ایستد، لشکریانى که تا چند لحظه پیش تر، خود، فرماندهى گروه هزار نفرى آنان را به عهده داشت و سربازان مطیع فرمانش ‍ بودند، در این حال ، حرّ چه احساسى دارد؟ و نیز، سپاه کوفه که فرمانده خود را پیوسته به اردوى حسین (علیه السّلام ) مى بینند که اینک براى نبرد با آنان قدم در رزمگاه مى نهد، چه احساسى دارند؟ به سختى مى توان این را ترسیم و تصویر و حتى تصور کرد. او تولدى تازه یافته و چهره تازه اى به خود گرفته است و مى خواهد خود را در این چهره نوین ، به همه نشان دهد و آنچه را که ((شده )) است ، در معرض لمس و درک و دیدِ همگان دوست و دشمن قرار دهد و اعلام کند که ((حرّ)) است و آزاد.
رو در روى سپاه کوفه مى ایستد و مى گوید:
((اى کوفیان ! ننگ و نفرین بر شما و مادرانتان ! این بنده شایسته خدا را دعوت نمودید و آنگاه که به سوى شما آمد، پیمانها را از یاد بردید و محاصره اش کردید و سرزمین پهناور خدا را بر او تنگ ساختید که خود و خاندانش جایگاه امنى نداشته باشند و اینک در دست شما همچون اسیران ، گرفتار است و از نوشیدن آب فرات که حتى حیوانات این صحرا آزادانه از آن مى نوشند محرومش ساختید، چه بدرفتارى داشتید با ذریّه پیامبر! خداى ، در قیامت سیرابتان نکند...)).

سپاه کوفه شنیدن این سخنان را که همچون تازیانه بر روحشان مى نشیند و عذابشان مى کند، تاب نمى آورند، با پستى و دنائت تمام ، به سویش باران تیر مى بارند.
و حرّ در حال حمله ، این حماسه را بر زبان فریاد مى کند:
((من ، حرّ و زاده حرّم ، دلاور و شجاعم ، نه ترسى دارم تا پا به فرار گذارم و نه هراسى از شمشیرهاتان ، مى ایستم و به خداى سوگند! تا نکشم کشته نمى شوم و پیش مى روم و باز نمى گردم ، ضربتى مى زنم که دو نیمتان کند و هرگز از نبرد با شما این سپاه پست و فرومایه دست برنخواهم داشت ...)).
شمشیرى برهنه که برق مى زند و از آن مرگ مى بارد، در دست اوست ، به همراهى ((زهیر)) دیگرى از یاران امام نبردى پرشور و دلیرانه مى کند و گروهى از نفرات دشمن را به هلاکت مى رساند.
((پیاده نظام )) سپاه کوفه ، از هر سو بر او مى تازند و او در این نبرد، بر زمین مى افتد، پیکرش را به سوى اردوگاه امام مى آورند. حسین به بالین او مى آید و در حالى که حرّ، رمقى در تن دارد، امام چهره او را مى نوازد و پاک مى کند و در همین دم مى فرماید:
((تو همانگونه که مادرت ، تو را ((حرّ)) نامیده است ، حرّ و آزادى ، تو حرّى ، هم در این سرا و هم در سراى آخرت )).

آغاز برخورد 
اینک ، معراجى را که حرّ آغاز کرد، به پایان رسیده است و هجرت بزرگ و درخشانش خاتمه پذیرفته است . حرّى که فرمانده ارتش دشمن بود، در نیم روز و با یک تصمیم ، این همه فاصله را به سرعت پیمود و او خود، اولین فدایى است که از اردوى حسین به خطّ مقدم جبهه مى شتابد و با نبردى قهرمانانه ، در راه دوست کشته مى شود و تلخى شکست سنگینى را به دشمن مى چشاند و ضربتى دیگر بر حریفى که برترى نظامى دارد، وارد مى سازد.
عمرسعد، متوجّه موقعیّت خطرناک مى شود و مى بیند که باید این ضربه روحى را در ارتش جبران کند و اگر وضع ، بدین روال ادامه یابد، افسران و سربازان دیگرى هم تحت تاءثیر این واقعه و نیز منطق روشن حسین قرار گرفته و به صف امام خواهند پیوست . خصوصاً با در نظر گرفتن اینکه ناطقین و سخنوران اردوى امام به طور روشن ، سربازان دشمن را به نافرمانى در برابر فرماندهان و پراکنده شدن از گرد آنان و پیوستن به اردوى مقابل ، دعوت مى کنند. ((زهیر))، آشکارا نفرات ارتش عمر سعد را تحریک مى کند که به جبهه امام بپیوندند و عواقب شوم و نکبت بار زندگى زیر فرمان عمر سعد و در سایه حکومت خون آشام شام را براى آنان برمى شمارد.
از این رو، عمر سعد، آتش جنگ را شعله ور مى سازد و با دستور آماده باش ، سپاه کوفه را آماده حمله مى کند؛ زیرا مى داند که حسین ، تسلیم شدنى نیست و خود عمر سعد، هنگام گفتگو با شمر، بر زبان آورده بود که :
((به خدا حسین تسلیم نمى شود، شخصیت بزرگ مَنِشى در سینه اوست )).

بدین گونه جنگ رسماً آغاز مى گردد و آغاز تیراندازى از سوى دشمن است .
عمرسعد، سران سپاه خود را گرد مى آورد و در پیش روى آنان تیر را در کمان مى نهد و مى گوید:
((شاهد باشید که اولین تیر را من به سوى حسین پرتاب مى کنم )).

در واقع ، این تیرى نیست که توسط عمر سعد، در کربلا و در روز عاشوراى سال (61) هجرى به سوى حسین پرتاب مى شود، بلکه این تیرى است که در ((سقیفه بنى ساعده )) در روز وفات پیامبر اسلام ، در سال یازده هجرى به قلب پیامبر زده شد، نه به سوى حسین ...! زیرا ابتداى انحراف ، از آنجا بود و در آن روز، بناى ((رجعت به کفر)) نهاده شد
و حوادث بعدى ، همچون فتنه خلافت ، خانه نشینى على ، شهادت على ، مظلومیت و شهادت فاطمه ، مسموم و کشته شدن امام مجتبى ، حادثه عاشورا، قتل عام مردم مدینه و واقعه ((حرّه ))، به منجنیق بستن مکه ، اسارت امام سجاد و خانواده حسین ، حکومت ولید، فرمانروایى حجاج ، شهادت امام کاظم در زندان بغداد، مسموم شدن امام رضا در خراسان و... همه و همه ، پیامدهاى تلخ آن انحراف نخستین بود. و اینک پس از گذشت زمانى نه چندان زیاد بتهاى سرنگون شده از بام کعبه ، دوباره جان گرفته اند و توحید، زیر پاى چکمه پوشان شرک ، به نفس زدن افتاده است و اینک ، تمام ارزشهاى جاهلى و اشرافى و افتخارات موهوم و پوچ و پلید اشرافیّت کثیف که با کوششهاى پیگیر و مبارزات فکرى و عملى پیامبر فرو ریخته بود، زنده شده و حتى رنگ اسلام به خود گرفته است و بویژه ، با روى کار آمدن باند اموى و رژیم سیاه بنى امیه ، تمام عناصر رجعت طلب ضدانقلاب ، براى اجرا و احیاى نیتهایشان پایگاه مطمئن و نیرومندى یافته اند.
اینان ، همان روحیه جاهلى را دارند، منتها در شکلى دیگر. اسلام با جانشان در نیامیخته است . با به دست گرفتن قدرت ، مى خواهند ضربه درونى بزنند و نهضت آزادیبخش اسلام را با ایجاد ((ستون پنجم )) از داخل ، آسیب رسانند. على (علیه السّلام ) اینان را نیک شناخته است و درباره همینها مى گوید:((آنان مسلمان نگشتند، بلکه به خاطر حفظ جان و منافع ، تسلیم شدند و دم فرو بستند و چهره کفر خود را زیر نقاب اسلام ، پنهان داشتند و چون بر اندیشه درونى خویش ، یاران و پیروانى یافتند، آن را آشکار کردند)).
و مى بینیم که وقتى عثمان به قدرت مى رسد و پایه هاى حکومت خویش را مستحکم و استوار مى کند، ابوسفیان این دشمن دیرین و کینه توز اسلام که پس از سالها دشمنى و کارشکنى بر ضد مسلمانان ، براى حفظ جان خود، جامه اسلام پوشید پیش او آمده ، مى گوید:
((اینک که قدرت به دست تو رسیده است ، این خلافت را همچون ((گوى )) بین خودتان دست به دست بگردانید و به هم پاس دهید و پایه هاى این قدرت را از خاندان بنى امیه قرار دهید که این ، پادشاهى است ، نه بهشتى در کار است و نه دوزخى ...)).

و با این گفتار، صریحاً موضع ضد اسلامى و ضد مردمى خود را مشخص ‍ مى کند و غدّه هاى چرکین درونى خویش را با زبان مى شکافد و باطن سیاه و تبهکار خویش را به وضوح و روشنى مى نمایاند.
راستى ، چه انحراف فاحشى !
حسین بن على (علیهما السّلام )براى مبارزه با این رجعتها و تحریفها، انحرافها و سلطه خودکامه غاصبان و نالایقان ، جان مى بازد و به ((مشهد کربلا)) آمده است .
پایگاههاى قرآن همه در دست دشمن کینه توز است و به انتقام ضربه هایى که در ((بدر)) و ((حنین )) خورده اند و قربانیهایى که داده اند، اینک آزادگان پر شور را که اسلام از فداکاریها و جانبازیهاى اینان نیرو گرفته و بر پاى ایستاده است ، قربانى هوسهاى خویش کرده و مسلمان کشى به راه انداخته اند. آسیابها همه از خون مى گردد، جویها همه از خون روانست ، زمین از خون تغذیه مى کند و ریشه گیاهان در خون نشسته است همه جا بوى خون و جوى خون است ، نه دارها را برچیده و نه خونها را شسته اند.

((عمر سعد))، تیر نخستین را بر چله کمان مى گذارد و به اردوى خورشید پرتاب مى کند ولى از ابتدا، جنگ عمومى آغاز نمى شود، بلکه نبرد تن به تن .
هنگام جنگ تن به تن ، سربازان هر دو جبهه ، براى قهرمان مورد علاقه خود که پا در میدان گذاشته است به ابراز احساسات مى پردازند. او را تشویق مى کنند. و وقتى از قهرمان ، ضربتى مؤ ثر بر حریف مى نشیند، غریو و هلهله برمى خیزد.
در جنگهاى عرب ، معمولاً پس از سه نفر که جنگ تن به تن مى کردند حمله عمومى آغاز مى شد. ولى در نبرد روز عاشورا، نبرد تن به تن تا ظهر ادامه دارد و لحظه ها همه فداکارى ها و قهرمانى ها و از خود گذشتگیها و ایثارهاى یاران حسین را ثبت مى کنند و یکایک یاران امام ، که فرزندان گُرد و دلاور اسلام اند و سلحشوران پرورده حماسه مذهب ، با شوق و شورى وصف ناپذیر، اجازه جهاد گرفته ، خود را چون تیرى رها شده از چله کمان ، به سینه سیاه سپاه دشمن مى زنند. و همه بى صبرانه در التهاب عشق ، و در تب و تاب شهادت ، انتظار ((آن لحظه )) را مى کشند و این همه ، ((داوطلبانه )) است ، نه چون سربازانى که به اجبار و تهدید، از بیم سر یا امید به زر، روانه میدانهاى جنگ مى شوند و اگر از میدان عقب نشینى کنند اعدام مى گردند، و نه چون سپاهیانى که براى آن که از صحنه نبرد نگریزند بازوهاى آنان بهم بسته مى شود تا توان فرار نداشته باشند.

نه ، اینان ، خود صاعقه وار بر سر دشمن مى تازند و در میدان ، به رزمى دلاورانه دست مى زنند. وقتى ((وَهَب ))
به میدان مى رود، آنچنان سهمگین بر دشمن حمله مى برد که آنان جنگ تن به تن را از یاد برده ، به شکل گروهى و دسته جمعى به او حمله مى کنند.
((وهب )) قبل از حمله ، در اردوگاه امام است و ناظر جنگ یاران ، مادرش و همسرش نیز همراهش آمده اند.
مادرش نزد او آمده مى گوید: فرزندم ! برخیز و فرزند پیامبر را یارى کن .
چنین خواهم کرد، مادر! و هرگز اندکى هم کوتاهى نخواهم ورزید. و به میدان مى شتابد:
((اگر مرا نمى شناسید، من ((وهب )) هستم . مرا و ضربتها و حمله ها و قهرمانى هایم را خواهید دید. با بدیها مى جنگم و زشتیها را مى رانم و کوشش و جهادم ، نه بازیچه و بى هدف ، که آگاهانه است و در راه هدفى بزرگ ...)).
پس از نبردى سخت و کشتن جمعى از سربازان دشمن ، به اردوگاه بازمى گردد و پیش مادر و همسرش مى ایستد.
مادر! راضى شدى ؟
نه فرزندم ! من تو را براى فداکاریهاى بزرگى در روزى چنین ، تربیت کرده ام ، هرگز از تو خشنود نخواهم گشت مگر آنکه پیش روى حسین و در راه دفاع از او و در راه او که راه حق است کشته شوى .
همسرش پیش مى شتابد و ملتمسانه مى گوید:
مرا در داغ مرگ خود، بر خاک غم و اندوه منشان ، وهب !
سخن همسرت را مپذیر فرزندم ! سعادت در رفتن است . به میدان برگرد و پیگیر نبرد و مبارزه باش .
((وهب ))که شراره عشق حق ، سراپاى هستى اش را در برگرفته است ،بى اعتنابه درخواست همسرش ، مجذوب قطب قویترى است ، دوباره به میدان مى رود.

انسانها، از ((عمل ))، بیش از ((سخن ))، تاءثیر مى پذیرند.
گفته اند که :
((تاءثیر ((عمل )) یک نفر روى هزار نفر، بیش از تاءثیر ((حرف )) هزار نفر در یک نفر است )).

شیفتگى ((وهب )) به جهاد و شور شهادت طلبى اش ، روحیه همسرش را هم دگرگون مى سازد و بندهاى تعلّق و وابستگى را مى گسلد.
همسرش نیز، تحت تاءثیر این کشش قرار مى گیرد و عمودى برداشته به سوى رزمگاه مى شتابد تا دوشادوش شوهرش بجنگد، ولى امام حسین (علیه السّلام ) او را به جمع زنان برمى گرداند و در حقّ او دعاى خیر مى کند.
((وهب ))، این سرباز رشید جبهه حق ، در نبردى حماسى و قهرمانانه که 24 سواره و 24 پیاده را مى کشد، خود، کشته مى شود و سرش به سوى اردوى امام ، پرتاب مى گردد.
مادرش از شوق این افتخار که فرزندش در جهاد با باطل ، سرباخته است آن سر را بوسه باران مى کند و دوباره آن را به شدت به جبهه دشمن مى اندازد تا مگر بر نیروى دشمن ، ضربه اى دیگر از این راه وارد آید.

پس از چند تن ، ((مسلم بن عوسجه )) نبرد را مى آغازد. ((مسلم بن عوسجه ))، از سوى نخستین پیشاهنگ نهضت حسینى ، ((مسلم بن عقیل )) نماینده دریافت اموال و خریدن اسلحه و گرفتن بیعت در کوفه بود، مردى است پارسا و مجاهد در نبردى پرشور، عده اى را مى کشد و خود، زخمى مى شود. دیگرى به میدان مى آید و مسلم او را نیز به قتل مى رساند. اگر تک تک به پیکار او برخیزند همه را با تیغ درو مى کند، این است که کسى از جبهه دشمن فریاد مى زند: اى بیخردان ! مى دانید با چه کسى مى جنگید؟! با شجاعان و دلیران بصیر و بینایى مى ستیزید که شیفته مرگ اند. در نبرد تن به تن ، همه تان را هلاک خواهد کرد، او را سنگباران کنید تا کشته شود،
آتش جنگ بین او و گروهى برمى افروزد و غبارى برمى خیزد. حمله آوران جبهه دشمن ، میدان را ترک مى کنند. گرد و غبار صحنه کارزار فرو مى نشیند و...
((مسلم )) بر زمین افتاده است .
امام خود را به بالین او مى رساند. همچنین در آن لحظات ، ((حبیب بن مظاهر))، دوست قدیمى اش به سویش مى شتابد و بر بالین ((مسلم )) مى نشیند، رمقى در تن مسلم باقى است .
دوستش حبیب مى گوید:
مسلم ! برایم بسى ناگوار است که تو را در چنین حالى مى بینم ، به بهشت بشارتت باد.
اگر بعد از تو من هم کشته نمى شدم ، دوست داشتم که تمام وصیتهایت را به من بگویى . مسلم ، آهسته ، در حالى که اشاره اش به حسین است :
((با این مرد باش و تا دم مرگ ، در رکابش بجنگ )).

و... چشمانش بسته مى شود و روحش به آسمانها پرمى گشاید.
سرمایه اش در این سوداى پرسود و عاشقانه ، فقط ((جان )) بوده که تقدیم کرده است . به هر مقام و رتبه اى که رسیده ، در سایه گذشتن از جان در راه ((خدا)) بوده است .
مگر گوهر پاک و الهى وجود انسان ، جز در سایه اینگونه فداکاریها مى درخشد؟
مگر اوجگیرى معنوى و عرفانى انسان ، جز با سوختن پروانه وار، در عشق به حق ، فراهم آید؟
جوهر زندگى و عصاره حیات ، به همین است .
((آرى ، آرى ، زندگى زیباست .
زندگى آتشگهى دیرنده پابرجاست .
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر کران پیداست .
ورنه ، خاموش است و خاموشى گناه ماست ...)).


نوشته شده توسط تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت | نظرات دیگران [ نظر] 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ