جمعه 88 دی 4 , ساعت 2:19 عصر

                                                         جوانان بنى هاشم 
از این پس ، نوبت جوانان هاشمى از دودمان خود حسین است . یاران دیگر امام ، تا زنده بودند نگذاشتند حتى یک نفر از ((بنى هاشم )) به میدان رفته ، بجنگد، ولى وقتى همه شان با روح سرخ ، به دیدار یار رفتند و پیشمرگ اولاد رسول اللّه گشتند اینک نوبت اینان است . هر چند که از شمار رزم آوران جبهه امام کاسته مى شود، بر عزم فولادین و جسارت و مقاومت بازماندگان از این سپاه مى افزاید. امام خود را در آخرین لحظه بر بالین شهیدانش مى رساند و آن سرهاى پاک باخته اى را که بر آستان پوچى زندگى و پلیدى سازش و تسلیم ، فرود نیامده است روى زانو مى نهد و مى نوازد و محبت مى کند و با نگاه رضایتمندانه اى بدرقه بهشت مى کند.
((على اکبر))، پسر جوان امام حسین ، از پدر اذن مى گیرد تا در مبارزه شرکت کند. به یک بار، مهر حسین مى جوشد، تکانى در دل و انقلابى در قلب پدید مى آید. و اشک در چشم حسین ، حلقه مى زند،
مى بیند آنکه در برابر اوست جوانش است . اگر به میدان رود تا چند لحظه دیگر، روى زمین و زیر سم اسبان دشمن قرار خواهد گرفت و این شبیه پیامبر، همچون گلى در چنگ طوفان ، خزان زده و پر پر مى شود.
این آیه در نظر امام جرقه مى زند و بر دلش مى تابد که :
((مؤ من باید خدا و پیامبر و جهاد و مبارزه در راه خدا را به هنگام ضرورت و نیاز، بر خانه و کسب و کار و قوم و خویش و زن و فرزند و پدر و برادر و خانواده ، برترى دهد و به سوى جهاد بشتابد...)).

این الهام و این بنیاد فکرى و ساخت روحى ، امام را چنان فداکار و با گذشت مى سازد که به قتل عام فرزندان و یاران و اسارت خاندان خود و به آتش کشیده شدن خیمه هایش و سختیها و فاجعه هاى بسیار دیگر، تن در مى دهد و همه را در راه هدف مقدس خویش ((فدا)) مى کند و براى رسیدن به ((جانان ))، ((جان )) مى دهد. و هرچه را که از ((او)) مى رسد، نیکو مى شمارد و استقبال مى کند.
((على اکبر))، جوانى است دلاور و پرشور و جنگجویى است تکاور و بى همانند. سیمایى ملکوتى دارد و ایمانى بس والا. سخنش ، چهره اش ، راه رفتنش و حرکتش ، چهره و سخن و راه رفتن پیامبر را در خاطره ها تجدید مى کند و یادآور آن همه شور و حماسه و حرکت و جذبه است . وقتى آرزوى دیدار رسول خدا را مى کنند به این جوان مى نگرند. احساسى رقیق در دل دارد و در کنار آن نفرتى شدید و کینه اى مقدس از ستم و تبعیض و استضعاف و استثمار و مسخ انسانها و خریدن اندیشه ها...
على اکبر، معنویّت مجسّم است و این الفاظ به سختى مى تواند چهره ((على اکبر)) را تا اندازه اى بس اندک ، ترسیم کند.
سوار بر اسب مى شود. و آهنگ رفتن به میدان ، در چشمان جذابش ‍ حلقه هاى اشک مى آورد.
فرزندم ! تو و گریه ؟
پدر جان ! نمى خواهم گریه کنم ولى فکرى مرا مى رنجاند و اشک در چشمانم مى آورد.
چه فکرى ، فرزندم ؟
اینکه مى روم و تو را تنها و بى یاور مى گذارم .
فرزندم ! من تنها نمى مانم ، به زودى با تو، خواهم بود.
حسین ، چنان با قاطعیت و صلابت و استحکام ، این سخن را مى گوید که گویى پسرش را در یک بزم سرور و مجلس ضیافت خواهد دید. از هم جدا مى شوند.
پسر رشید و دلاور، روانه میدان مى شود. پسر از جلو مى رود. نگاه پدر از پشت سر، با حسرتى دردناک ، آمیخته با شوقى وصف ناپذیر، به قد و بالاى اوست . نگاهش از فرزند جدا نمى شود، نگاه کسى که از بازگشت او ناامید و ماءیوس است .
آنگاه رو به آسمان کرده آنان را نفرین مى کند: ((خدایا! شاهد باش ! شبیه ترین مردم را به پیامبرت ، در چهره و گفتار و منطق و عمل ، به سوى این مردم فرستادم . خدایا! جمع این مردمى را که از ما دعوت کردند ولى خود به روى ما شمشیر کشیدند و از پشت بر ما خنجر زدند و به جبهه دشمن پیوستند، پراکنده ساز و برکات خویش را از اینان برگیر و روز خوش بر اینان نیاور)).

راستى کدام قلم و کدامین بیان است که بتواند این صحنه را مجسم و ترسیم کند؟ صحنه اى که پسرى در برابر پدر ایستاده و اجازه نبرد مى طلبد، هر دو در یک ((راه ))اند و هر دو نیز در یک ((فرجام مشترک )) با هم . صحنه اینکه این دو، دست در گردن هم مى اندازند تا پس از این ((پیوند))، از هم ((جدا)) شوند ولى پس ‍ از ساعتى باز هم ((با هم )) خواهند بود. صحنه اى که دل پسر، در چشمه چشم پدر شناور است و دو قلب ، با هم مى طپند و به یک عشق ، مى بینى که ((کلمه )) براى توصیف این حال ، کوچک و محدود است و ناتوان . و آن همه عظمت و ژرفاى ایثار و فداکارى در قالب ((لفظ)) نمى گنجد و ((واژه )) عاجز است و قلم به ناتوانى خود اعتراف مى کند.
((على اکبر)) در صحنه نبرد، با سلحشورى و قدرتى شگرف ، مى جنگد و گروهى را به خاک مى افکند. در بحبوحه توان جوانى است و اوج قدرت جسمى و از نرمى عضلات ، چالاکى بدن و خسته نشدن مچ دست و بازو و پشت و کمر، که از بایستگى ها و نیازهاى نخستین یک شمشیر زن است ، برخوردار مى باشد. هنگام شمشیر زدن ، آنچنان با مهارت شمشیر فرود مى آورد و چنان سریع و زبردست حمله مى کند و دفاع مى نماید که مانورها و حرکت ها و نمایش هاى رزمى او مورد توجه قرار مى گیرد و دید همگان را به خود مى کشد و حتى سربازان جبهه مخالف هم زبان به تحسین مى گشایند و نمى توانند از ابراز شگفتى و اعجاب ، خوددارى کنند.
على در میدان ، هنگام حمله هایش این رجز را مى خواند:
((من پسر حسین بن على هستم . به خداى کعبه سوگند که ما به پیامبر سزاوارتریم و به خدا قسم ! هرگز نباید ناپاک زاده اى همچون یزید، بر ما حکومت کند و سرنوشت جامعه اسلامى را در دست گیرد...)).

در حمله هاى پیاپى خود، گروه زیادى را مى کشد و در فرصتى کوتاه به اردوگاه امام مى آید و آب مى طلبد تا لبى تر کند و جانى بگیرد.

فعالیت زیاد و نبرد در زیر شراره سوزان آفتاب نیمروز، به شدت او را خسته کرده است و سخت تشنه است . از میدان برمى گردد ولى نه به جهت فرار از جنگ و درگیرى و به خاطر شانه خالى کردن از مسؤ ولیّت و نبرد و جهاد، بلکه تا با نوشیدن مقدارى آب و با تجدید نیرو، توان بیشترى براى پیگیرى و ادامه مبارزه بازیابد. ولى ... آبى نیست .
دوباره با همان حال به رزمگاه مى شتابد و پیکار مى کند و در پایان این ستیز، از هر سو مورد هجوم و یورش وحشیانه خون آشامان دشمن قرار مى گیرد و در پى ضربتهاى فراوان آنان از پاى درمى آید و... بر زمین مى افتد.
گویى ستاره اى از سینه آسمان فرود مى آید و روى خاک مى نشیند. حسین ، با شتاب به سوى ((على اکبر)) روان مى گردد و چون یاراى تحمل این را ندارد که سر فرزند محبوب خود را بر خاک بیند، آن سر خون آلود را بلند مى کند و با گوشه جامه اش تا آنجا که در امکان اوست خاک و خون را از چهره فرزند، مى زداید. و در همان نگاه اول مى فهمد که فرزند، زندگى را بدرود گفته است . ولى در این حادثه ، هرگز نمى نالد و نمى گرید و به هیچ رو، اشک نمى ریزد، در حالى که چشم به سوى آسمان مى دوزد در چهره اش این سخن را مى توانى خواند:
((خدایا! این قربانى را در راه اسلام بپذیر)).
و این صداى رساى حسین را در دو جبهه مى شنوند و این روحیه بزرگ حسین ، حیرت تاریخ نگاران را نیز برمى انگیزد.
على اکبر، اولین شهید از فرزندان ابوطالب است که در رکاب پدرش حسین بن على (علیهما السّلام ) به فیض شهادت مى رسد.

و اینک مجاهد نوجوانى در آستانه نبرد،
با این عقیده و روحیّه که : ((تا من سلاح بر دوشم ، عمویم کشته نخواهد شد)).

صاحب این سخن حماسى و روح بزرگ ، کیست ؟
((قاسم ))! فرزند امام حسن مجتبى (علیه السّلام ).
پیش عمویش مى آید و اجازه نبرد مى خواهد. امام در اجازه دادن به یادگار برادرش ، درنگ مى کند. قاسم آن قدر التماس مى کند و بر دست و پاى امام بوسه مى زند تا رضامندى او را جلب نماید.
اشک شوق در دیده ، بى تاب شهادت ، با اندامى کوچک که زره هاى بزرگسالان بر تنش گشاد است ، از امام جدا مى شود و سوار بر اسبى ، پایش به رکاب نمى رسد. فقط سیزده سال دارد، به میدان مى رود و خویشتن را معرفى مى کند و پدر و دودمان خود را و دلیرى و بى باکى و ایمان پاک خود را بر آنان مى شناساند
و به پیکار مى آغازد و با هماوردان ، پنجه نرم مى کند. پس از پیکارى سخت که تعدادى از نفرات دشمن را مى کشد، بر او حمله مى کنند و در این گیر و دار هجوم و دفاع و زد و خورد، یکى از جنگجویان سپاه کوفه شمشیرى بر سرش فرود مى آورد. ((قاسم )) به رو در مى افتد و با فریادى جانسوز، عمویش را به یارى مى طلبد. حسین ، چونان عقابى تیز پر، خود را به میدان مى رساند و پس از نبردى کوتاه ، به بالین فرزند برادر مى نشیند، در حالى که قاسم لحظه هاى واپسین را مى گذراند و پاشنه پا بر زمین مى ساید. امام ، قاتلین او را نفرین مى کند، آنگاه مى فرماید: قاسم ! بر عمویت بسى ناگوار و دشوار است که او را به کمک بخواهى ولى او نتواند به موقع ، یاریت کند...
و قاسم را بر سینه مى گیرد و پیکر مجروح این شهید را به اردوى خود مى برد. در حالى که هنگام بردن ، پاهاى قاسم بر زمین کشیده مى شود. و او را کنار جسد فرزندش ((على اکبر)) بر زمین مى نهد.

و عموزاده ها و خانواده خویش را به صبر و مقاومت و تحمّل شداید دعوت مى کند، که زمینه ساز عزّت آینده است


نوشته شده توسط تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت | نظرات دیگران [ نظر] 

لیست کل یادداشت های این وبلاگ